“
“
دانلود رمان سیاژ (جلد دوم رمان صورتک) از الهه محمدی با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
فهمید بغضش شکسته. صدایش میلرزید. محال بود بیتفاوتشان شود. احسان از جنس خودش بود. همانطور که او نمیتوانست همسرش را بین مرگ و زندگی رها کند، او هم قادر نبود عشقش را ببوسد و کنار بگذارد. عشق به خانواده و هستیاش را. آن شب وقتی با هستی حرف میزند، در گوشش گفت: “عین نخودیام برای کسایی که میخوان گُل بزنن. هی توپشون بهم میخوره. نه بازیکنم نه گُلر. ولی وسط بازیام. بازیای که ربطی بهم نداره. اگه توپو بگیرم گُلر لهم میکنه اگه توپو شوت کنم تو دروازه، بازیکنا. هیچکدوم باهام شوخی ندارن. عین من که سر تو با هیچکسی شوخی ندارم.
خلاصه رمان سیاژ
فضا کاملا پشت باغ بود. تا جایی که راه داشت، روزنه ها را هم بستند. این خواست عمو مصطفی بود. آن باغ محل تکیه زدن و خیراتی پختن برای والدینش بود. نمی خواست توی ذوق احسان و عده ای جوانِ سرگردان بزند. از این جهت بخشی از کورترین نقطه ی باغ را پیشنهاد داد و پسرها با طیب خاطر آنجا را اختصاص به استودیویشان دادند. مهمترین امتیازش این بود دیگر برایشان هزینه نداشت و صدا به خاطر فضای بزرگ، بیرون نمیرفت. نگاهی به در خانه ی آقابزرگ انداخت. روحت شادی گفت و موبایلش را درآورد. پدر دوبار زنگ زده بود. هنوز شمارهاش را نگرفته بود که تلفنش زنگ خورد.
انگار تعجیل مرتضی از او بیشتر بود. عاشق فصل سمنو پزون و نذری اش بود. هر سال به اسفند ماه که نزدیک می شدند، بوی آتش کُنده و تق و توق ظرف ها بلند میشد. اما هیچ کدامشان خستگی نمی فهمیدند. با اشتیاق برنامه های نذری را فراهم می کردند. آن سال هم می گذشت، چهارمین سالی بود که آتش زیر دیگش خاموش میماند. مرتضی وقتی فهمید احسان خانه ی پدرِ خدابیامرزش است، ترجیح داد همانجا یکدیگر را ببینند. طولی نکشید که رسید. احسان درِ بزرگ را باز کرد و پدرش با ماشین داخل رفت. پایین که آمد، صدای ریزی از سازها به گوش میرسید. -سلام بابا. فک کردم بیخیال شدی.
-سلام بابا! نه، مغازه شلوغ بود. -خوب کردی اومدی. دست از چشم چرخاندن در باغ کشید و مقابل احسان ایستاد: -چه فکری تو سرته؟ احسان بی درنگ گفت: -سمنو امسالو روبراه کنیم. ابتدا یکه خورد. اما خیلی زود حالت عادی گرفت. شاید جدیدت احسان دلش را قُرص کرد: -چه جوری؟ مگه نمیبینی مادرت چله گرفته از خونه نمیاد بیرون؟ -من باهاش حرف زدم قبول نکرد. شانه های مرتضی آویزان شد. توقع شنیدن آن جمله را نداشت. فکر می کرد احسان با خبرهایی امیدوارکننده حالش را تغییر می دهد: خب دیگه! مرغش هنوز یه پا داره. فایده ی تکرار دوباره اش چیه؟ امسالم عین سالا قبل…