خلاصه رمان رسم ممنوعه
دیگه به حرف هاشون گوش ندادم و به خیابون شلوغ مقابلم خیره شدم. شب و نیمه شب و صبح و ظهر و غیره نداشت. تهران همیشه شلوغ بود. حتی الان هم که سر ظهر حساب می شد، بازهم شلوغ بود. سرعت ماشین اروم تر شد و بین ماشین هایی که پشت چراغ قرمز گیر کرده بودن، قرار گرفتیم. اهی کشیدم و سعی کردم به اینده درهم و برهمی که مقابلم بود فکر کنم که جیغِ ناگهانی شاداب باعث شد چشم از ال نودِ سفید کناریمون بگیرم و به شادابی که دستاش رو با ذوق جلوی دهنش گذاشته بود و خم شده
بود و با علاقه به مقابلش خیره بود، نگاه کردم. شکمم درد می کرد و نمی تونستم مثل اون خم بشم، بنابراین به ارومی گفتم: -چی شده؟ مشعوف لبخندی زد و گفت: -وااای خدا، ببینش اخه. یه ادم چقدر می تونه جذاب باشه؟ ماشین های عقبی بوقی زدن و شاداب با غرغر ماشین رو تکون داد و من سعی کردم بفهمم دقیقا کیو داره میگه. وقتی مانعِ مقابلمون رو رد کرد، با کنجکاوی سرم رو بالا گرفتم و به سمت چپ نگاه دوختم. اینجا که چیزی نبود. خواستم لب باز کنم و به شاداب بگم “دیوونه شدی؟” که با دو
خورشید داغ و سوزان رو به رو شدم. گرم شدن همیشگی به سراغم اومد و من در حرارت چشم هاش سوختم. گوشه لب هاش رو کمی تکون داده بود و به قول مجالت، جذاب ترین و گیراترین لبخند رو زده بود و به لنز دوربین خیره شده بود. بیلبوردِ تبلیغاتی اش، در وسط اتوبان بنا شده بود و چشم ها و حالت نگاهش به قدری گیرا بود که هرکس رو تحت تاثیر قرار می داد. دردِ شکمم خودش رو جایی پنهان کرد و دردِ کهنه قدیمی، از لای شکسته های قلبم، سرباز کرد و دوباره بدنم رو تسخیر کرد.. عادی نمیشد..