“
“
دانلود رمان محیا از دنیا.م با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
داستان درمورد سروان محیا کرامت هست که یه ماموریت رو بهش پیشنهاد میکنن که زندگیشو دستخوش حوادثی میکنه…
خلاصه رمان محیا
اومدم بیرون… سوار آژانس شدم… ادرسو دادم… باز دوباره اون خونه… پیاده شدم… زنگو فشار دادم… چند لحظه گذشت… دوباره فشار دادم… بازم خبری نشد… خواستم بهش زنگ بزنم ولی بیخیال شدم… رفتم طرف خیابون… هنوز چند متر بیشتر دور نشده بودم که یه ماشین کنارم ترمز زد… صدای بلند سرگرد باعث شد نگاش کنم: بپر بالا… صدای به ماشین که پیچید توی خیابون باعث شد بپرم توی ماشین… ماشین از جا کنده شد… چشمم به کیلومتر شمار افتاد… سرعتش داشت می رفت بالا… صد تا… صد و ده تا… – سرگرد چی شده؟ سرگرد – از زیر صندلی کلت منو در بیار بده… کلتشو دراوردم…
دادم دستش… به عقب نگاه کردم… دوتا ماشین سیاه دنبالمون بودن… سرگرد – بیا جای منو فرمونو داشته باش… فرمونو گرفتم… باید چجوری از عقب میرفتم اونجا… سرگرد – با شماره ی من بپر اینور… – سرگرد خطرناکه… سرگرد – از یه افسر بعیده اینو بگه… نشستم جای کمک راننده… سرگرد کلتشو بررسی کرد و بهم نگاه کرد و گفت: همین راهو مستقیم میری… -چشم… سرگرد -بشین اینجا… رفتم کنارش نشستم… سرگرد -با شماره من پاتو بزار روی گاز… یک… دو… سه پامو گذاشتم روی گاز… سرگرد دستاشو انداخت دور من و گفت: حالا چجوری برم اونور… نگاهی به ماشین ها کردم… یکیش عقبتر بود
و یکیش سمت راستمون بود.. -سرگرد از این قسمت برید بیرون و از پشت بیایید داخل.. و به شیشه ای که پایین فرستادم اشاره کردم… سرگرد یه نگاه بهم کرد و گفت: ماشینو یکم بده اینور… کاری رو که گفته بود کردم.. کمی متمایل شدم به راست تا سرگرد راحت تر بره بیرون.. تموم حواسم به جاده بود.. سرگرد کاملا رفته بود که ماشین تکون شدیدی خورد… ماشین سمت راستیمون زده بود بهمون.. انگار متوجه شدن میخواستیم یه کاری کنیم… به سرگرد نگاهی کردم… پاشو گذاشت توی ماشین… نگاهی به راننده ماشین سمت چپی کردم و گفتم: حقته… فرمونو پیچوندم سمت راست… خورد به ماشینه…