“
“
دانلود رمان برایان از س.ش با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دختری معمولی که خودش به نوعی توی دنیایی که واسه خودش ساخته زندگی میکنه چون به این باور رسیده که واسه کسی اهمیت چندانی نداره مخصوصا بخاطرِ مشکلی که واسه دستش پیش اومده! و خودش رو در حد ازدواج با مردی نمیدونه چون عقیده داره تو این دوره فقط ظاهر مهمه و خودشو در حد مورد پسند بودن نمیدونه و اعتماد بنفسی نداره اما در عین حال بسیار شوخ و پر انرژی، مردی خاص با ظاهری بی نهایت جذاب بین دخترای زیبا از جای دیگه، توهمین دنیا جوری عاشقش میشه و اتفاقاتی واسه زندگیشون میوفته که نه تنها خودش بلکه همه اطرافیانش ازاین عشق در تعجب میمانند.
خلاصه رمان برایان
رومو برگردوندمو از شیشه خیره شدم به بیرون حس می کردم تمام صورتم شده رنگه گوجه این اولین اغوشه با احساسم بود و باورم نمیشد. امید: ببینم تورو… گریمم گرفته بود باورم نمیشد چند ثانیه پیش تو اغوشش بودم همه ی وجودم شده بود کوره دلم می خواست پرواز کنم و برم ی جا و فقط به همون ثانیه ها فک کنم هر لحظه از اینی که هستم داغ تر شم یه جورایی روم نمیشد نگاش کنم انگار که متوجه شد دستمو گرفتو طولانی بوسید حتی برنگشتم نگاش کنم اروم گفت: پیش به ی صبونه خوشمزه دستمو ول نکرد و زیر دست خودش گذاشت روی دنده تا زمانی که برسیم حتی یک ثانیه هم
نگاش نکردم امید فقط چند ثانیه یکبار دستمو میبوسیدو میزاشت روی دنده. امید: خانم خانما رسیدیم حوصله داری پیاده شیم… اگه بگم اون روز هیچی ن از صبحانه فهمیدم ن محیط کارم دروغ نگفتم تمام مدت فقط هرچی میگفتن مثه ی ربات انجام می دادم و همش دنبال فرصت خالی بودم که به اون چند دقیقه بودن تو ماشین امید بفکرم مطمئنا که مهرماه سال ۹۵ ساعت ۶ و نیم صبح بهترین لحاظ زندگی ساره کامیاب بود. ۱۲ مهر بود از دیشب همش متنظر پیام تبریک تولدم بودم از طرف امید، سهیل برام یه پیام تبریک دایرکت کرده بود جوابشو که دادم سین کرد اما جواب نداد، ترانه اینا همه کلی
بهم تبریک گفتن و تا تو گروه هم کشیده شد حتما که امید پیامارو میخونه و اگه یادش رفته باشه یادش میاد، پس چرا اصلا هیچی نگفته؟ کلی حالم از صب گرفته بود اخه تو ماشینم اصلا چیزی نگفت، حتی ی تبریک ساده. مامان اینا که انگار اصلا یادشون نبود منم به رو خودم نیاوردم! وقتی اهمیت ندارم ،چرا اعتراض کنم به بی اهمیت بودنم؟؟ نگاه به ساعت کردم ۵ بود دیگه باید امید میومد، گفته بود امروز میاد دنبالم، انقدر از اینکه تولدمو تبریک نگفته بود ناراحت بودم که از خانوادم ناراحت نبودم. گوشیم زنگ خورد امید بود. _عزیزم من پایینم… از اقا نعمت خدافظی کردم و رفتم پایین…