“
“
دانلود رمان بن بست از منا معیری با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
دم های دنیا خاکستری اند… نه سفید نه سیاه… خوب هایی که زیر پوستشون خوب نیست و آدم هایی که همه بد میبیننشون و اما درونشون آینه است. بن بست… بن بست نیست… یه راهه به جایی که سرنوشت تو رو میبره… یه مسیر پر از سنگلاخ… بن بست یه کوچه نیست… ته قلب آدم هاست…
خلاصه رمان بن بست
بالای پله ها ایستاد… با دیدن صورت عصبانی کیا جا خورد: چی… چی شده…؟! این چه گندیه زدی به خونه ام… این چه وضعیه… نگاهش از کاغذهای رنگی و خرده ریزها سمت آشپزخانه کشیده شد.. دستانش را میان هم گره کرد:برای اینا داد زدی..؟! خواست پائین بیاید که با داد بعدی اش ایستاد: نیا پائین… برو اون لباسای خیس و عوض کن نگاهی به تونیک و شلوار تم دارش انداخت… چه تیپ آن چنانی ای ترتیب داده بود… دو پله را برگشت بالا و به اتاقش رفت… با دیدن میشا که لبه ی تخت خوابیده بود نفسی گرفت… کمی عقب تر کشید و خواباندش از چمدان بلوز و شلوار دیگری برداشت و پوشید…
دستی به موهای آشفته اش کشید و روی تخت نشست… باید می رفت پایین و کمکش می کرد… ترجیح می داد در اتاقش را قفل کند و بخوابد… روی میشا را کشید و بالشی طرف راستش گذاشت تا غلت نزند… در اتاق باز شد: چرا نمیای… ؟! اخم درهم و پرش نشان می داد که گذشتی ندارد… ایستاد و دستی به یقه ی بلوزش کشید… کیا در را باز نگه داشته بود تا بیرون بیاید… سینه به سینه ی لعنتی اش رد شد و از پله ها پائین رفت… خم شد و کاغذها را دسته کرد: برای این چهارتا کاغذ داد زدی؟ مگه نمی دونستی که من بچه ی کوچیک دارم… برای چی خواستی که بیام اینجا… که حالا داد بزنی…
اخم کنی… _تو باغچه… جلوی پادری… تو سالن… آشپزخونه… این چه بازی ای بود که همه جا رو ریختین به هم… با حرص کاغذها را کوبید روی میز: ناراحتی… حرفایی که باید و بهم بگو تا برم… کتش را گذاشت روی کاناپه و آستین های پیراهن مردانه اش را داد بالا و سمت آشپزخانه رفت:جوری میگی برم که انگار یه گردان آدم با محبت منتظرت هستن… !! خوب راست می گفت… کسی را نداشت… هیچ کس… فرداد هم که از صبح تماس نگرفته بود… دلش را باید به نداشته هایش خوش می کرد… ؟ ! دست های عرق کرده اش را مشت کرد: مهم نیست… میگم فرداد بیاد دنبالم… قدمی سمتش برداشت…