“
“
دانلود رمان سلطنت از فاطمه افکاری با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
شاه من.. در زندگی هرچه خواستم را نابود کردی… بی رحمانه به من دست درازی کردی و فرزندم را از من دور ساختی… قلب کوچکم را پر از نفرت و ترس کردی… من زنم… پر از لطافت زنانه… قلب پاک و مهربانی هایم به قلبت نفوذ کرده و دل سنگت را نرم… من ملکه ی توام… شاید نتوانتم بر سرزمینت سلطنت کنم… اما بر سرزمین قلبت سلطنت خواهم کرد… شوخی نیست من ملکه ام… تخریب میکنم آنچه که نمی توانم باب میلم بسازم… آرزو طلب نمیکنم، آرزو میسازم… شاه مغرور من هرگز فراموش نکن من قبل از ملکه بودن… یک زن هستم.
خلاصه رمان سلطنت
با راهنمایی ماریا وارد سالن غذا خوری شدیم… لبخندی زدم و تعظیم کوتاهی کردم… روی صندلی کنار مادرم نشستم که لورا آروم کنار گوشم گفت: اون دوتا رو میبینی؟؟ نگاهی به زن و دختری که کنار هم نشسته بودن انداختم… هردو اخمو و خشن داشتن با هم حرف میزدن… -نه کین؟؟؟ لورا: اون زن کاترینه زن عمو… اون یکیم دخترشه الیزابت… خیلی بداخلاقن. سری تکون دادم و گفت: آره ازشون معلومه… خدا رزا رو حفظ کنه… میخواد با اینا توی یه قصر باشه… لورا: آره… تازه من یه چیز جدید فهمیدم… با هیجان گفتم: چی؟؟؟ لورا لبخندی زد و گفت:
+بعدا توی جلسه ی خواهرمون میگم… منم لبخندی زدم و گفتم من یه چیزی فهمیدم… حالا توی جلسه میگم… شاه چنگالش رو برداشت و تیکه ای از گوشت پخته شده ی توی ظرف برداشت و گفت:+شروع کنید. همه شروع کردن به خوردن… بعد از تموم شدن شام شاه از روی میز بلند شد که مردی وارد سالن شد. شاه با لبخند گفت: زئوس بیا ملکه ی آینده رو ببین. زئوس لبخندی زد و نزدیک ما اومد. همه ی ما ۵ خواهر بلند شدیم و ایستادیم زئوس نگاهی به رز کرد و سری تکون داد بعد نگاهی به لیزا کرد… لیزا رو رد کرد و نگاهی به رزا انداخت.
نگاه خیره اش را از رزا گرفت و اول به لورا و سپس به من دوخت. به طرف من اومد و تعظیم کوتاهی کرد: +سلطنتون طولانی ملکه… متعجی نگاهی به بقیه انداختم که با تعجب به زئوس خیره شده بودند. آروم گفتم: ولی من ملکه آینده نیستم.. زئوس نگاهی به کنارم که خالی بود انداخت و گفت: ولی شواهد چیز دیگه ای میگه. شاه کنار زئوس اومد و دستی روی شانه اش گذاشت. شاه: زئوس ملکه ی آینده اشاره ای به رزا کرد این بانوی جوانه. زئوس نگاهی به رزا انداخت و گفت: +اوه… حتما من اشتباه کردم. دوباره نگاهی به من انداخت و گفت…