“
“
دانلود رمان دختر پسر نما از نیلوفر.ن با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
در یه شب زمستونی پسری در حالی که عصبانیه پای پیاده از خونه مادر و پدرش بیرون میزنه و به سمت خونه خودش میره نزدیک خونه که میرسه متوجه صدایی میشه میره ببینه چه خبره که با صحنه دعوا رو به رو میشه همون طور که به سمت طرفین دعوا میدوه حاضرین با دیدن اون پا به فرار میذارن و تنها یه نفر رو زمین افتاده پسر لاغر و نحیفی که چاقو خورده اونو به خونش میبره و اونجاس که میفهمه پسری که اورده خونش یه دختره…
خلاصه رمان دختر پسر نما
“مهران” دوباره صبح شده بود با صدای زنگ الارم از جا پریدم عمل داشتم. پاشدم یه دوش گرفتم یه صبحونه سر پایی خوردمو لباسامو پوشیدم و از خونه زدم بیرون هوا ساعت به شدت سرد شده بود و برف می اومد روی درختای حیاط سفید شده بود. نا خوداگاه ذهنم کشیده شد سمت آوا دختره بیچاره تو این سرما چی کار می کرد؟ با اون زخمش حتما خیلی بهش سخت می گذشت! تصمیم گرفتم بعد از عمل برم بهش سر بزنم! وارد بیمارستان شدم وقتی رفتم بخش به پرستار گفتم اتاقو واسه مریضم که یه پسر بود اماده کنن! بعد ارجاعش دادم به متخصص عروق تا عملش کنن خدا رو شکر بعد از
دو ساعت کار تموم شد و عملش هم موفقیت آمیز بود داشتم می رفتم سمت اتاقم که پرستار بخش که یه دختر جوون و قد بلند و چاق بود اومد سمتم و گفت: دکتر. نگاهش کردم اومد جلو با ناز یه پرونده داد دستم و گفت: این لیست بیماراییه که تو نوبت عملن لبخند دختر کشی تحویلش دادم پرونده رو گرفتم سمتش و گفتم اگه زحمتی نیست بذارینش تو اتاقم من باید برم جایی کار دارم. از قیافش کاملا معلوم بود خر کیف شده شونه هاشو یه کم تکون داد و گفت:حتما دکتر شما امر بفرمایید سرمو کج کردمو و گفتم شما لطف دارین ! پرونده رو از دستم گرفت و رفت خندیدم و زیر لب گفتم من این همه
واسه خودم سختی نکشیدم هیکل به هم بزنم که بیام یکی مثه تورو بگیرم. لباسامو عوض کردمو از بیمارستان زدم بیرون از مغازه چند دست لباس بافت با رنگای تیره گرفتم تا بتونه هر جا میخواد بپوشه. برف هم سنگین شده بود خودمو رسوندم به خونش هیچکس نبود کارگرا هم به خاطر هوا کارو تعطیل کرده بودن با دیدن موتورش فهمیدم جایی نرفته اروم نزدیک شدم و پلاستیک جلوی درو کنار زدم و گفتم مهمون نمیخوای؟ سرمو بردم تو دیدم وسط اتاق ولو شده رنگش عین کچ شده بود لباسا رو گذاشتم گوشه اتاقش و رفتم سراغش یه نگاه به لباسش کردم زمین و لباسش با خون یکی شده بود…