“
“
دانلود رمان هنوزم همونم از زهرا ارجمندنیا با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زمان چیز عجیبیست… گذر ثانیه هایی که به آنی متولد میشوند و به آنی میمیرند… قدرت ماورایی دارد… میتواند یک انسان راببرد یکی دیگر را بیاورد… یکی راعاشق کند دیگری را فارق… یکی را بزرگ کند و دیگری را کوچک… میتواند یکی را جوان کند و دیگری را پیر… یکی را… زمان میتواند خیلی چیزهارا عوض کند… اما تو خوب مرا نگاه کن… به چشمانم… به قلبم… و به لرزش دستانم… زمان حریف قدری بود اماتغییرم ندادمن هنوز هم همان آدمم...
خلاصه رمان هنوزم همونم
صدای آشنایی به گوش هایم می رسید… انگار در یک جهان دیگر معلق بودم و یکی داشت التماس می کرد تا چشمانم را باز کنم… صدا از جای دوری می آمد… آنقدر دور و پرت که واضح شنیده نمیشد… تنها می فهمیدم صدا آشناست… آشنا و پر بغض… سردم بود و سینه ام می سوخت… انگار هوایی نبود… دلم می خواست بخوابم… یک خواب عمیق٬ مثل خواب گیاهان در زمستان… می خواستم کل این زمستان را چشم بسته سر کنم… صدا لحظه ای واضح تر شد و بعد میان شنیدن اسمم گوشم سوت کشید و انگار در یک دره پرتاب شدم…
یک دره در عالم بی خبری… چشمانم آرام و بی رمق از هم فاصله گرفتند… حس گرمای شدیدی کل تنم را فرا گرفته بود و به خاطر همین گرما از خواب بیدار شده بودم… گردن خشک و دردناکم را فشردم و لب های خشکم را با زبان تر کردم… در اتاقم بودم و چیز زیادی به خاطر نداشتم… دستم را بلند کردم تا پتوی مسافرتی رویم را پس بزنم که با سوزشش در دم حرکت را متوقف کردم و با آهی خفه از درد گردنم سرم را کمی بلند کردم و چشمانم با آن چه که دید به شدت گرد شد… کم کم همه چیز یادم آمد و بغض هم ناباورانه در گلویم خیمه زد…
مثل یک غذا که در گلو گیر کرده باشد.. انگار تازه منگی خواب و شاید بیهوشی ام از بین رفته بود… سرمی که در دستم بود معلوم می کرد آن ساعات کابوس وارانه حقیقتی محض بودند… لبم را زیر دندانم کشیدم و سرم را روی بالش پرتاب و به سفیدی بی حد و حصر سقف خیره شدم…. شده در زندگی حس کنی که از یک شاخه ی نازک در دیواره ی یک دره آویزانی؟؟؟ حالم مثل همان آدمی بود که انگار بین زمین و زمان معلق است و هر لحظه ترس کنده شدن آن تکه چوب و سقوط کاملش را دارد… با درد چشمانم را روی هم فشردم…