“
“
دانلود رمان تو خود خود بهاری از belatrix با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
من راحتم! همین جا! جایی دور از تمام دنیا و هیاهویش… راستش را بخواهی لاک تنهایی جای خیلی بدی هم نیست؛ اگر زیاد به تنها بودنت فکر نکنی… اگر خودت یا دیگران مدام یادآوریش نکنید… اگر بگذاری…اگر بگذارند…
خلاصه رمان تو خود خود بهاری
مامانی مقابلم ایستاد. چند بار سرتاپایم را از نظر گذراند و بعد بھ نشانه ی تاسف سری برایم تکان داد. مردد نگاھی به خودم کردم. لباس ھای راحت و گشادی را که موقع نقاشی کردن ھم می پوشیدم به تن داشتم. لکه ھای رنگ و غذاھایی که پخته بودیم چیزی از رنگ کرم لباس باقی نگذاشته بود! لبخند عریضی زدم و دوباره به مامانی نگاه کردم. – این چه ریخت و قیافه ایه کھ واسه خودت ساختی؟ یه ساعت دیگه بابات میاد تو نشستی به من
خنده تحویل میدی؟ پاشو برو دوش بگیر! یه لباس خوبم بپوش!
لباس خوب! چیزی که حتی فکرش را ھم نکرده بودم! لباس خاصی برای مهمانی و جشن نداشتم. بزرگترین جشن ھای من ھمان جشن تولد ھای سه نفره مان بود. چشمم خورد به سارافون شلوار آبی آسمانی که مامانی برایم خریده بود. پارچه اش براق بود و با ملیله ھای نقره ای روی دامنش جا به جا گل ھای کوچک زیبایی دوخته بودند. پایین شلوار دم پا گشادش چاک می خورد و لبه ھای چاک با ھمان گل ھای ریز آراسته شده بود. ھمین بهترین انتخابم بود! لباس سفیدی برای زیرش کنار گذاشتم.
شالی نقره ای رنگ را ھم روی تخت کنار بقیه ی لباس ھا انداختم و دست به سینه نگاھشان کردم! حواست ھست بهار؟ داری برای تولد پدرت لباس انتخاب می کنی… برای پدرت… برای اینکه در نظرش خوب به نظر بیایی… لب ھایم خندید و چشم ھایم پر شد… قطره ای چکید و تا لب ھایم راه گرفت… دوستش داشتم… به ھمین اشک ھای دیوانگی قسم که این مرد
بیشتر از آن که در خیالش بگنجد برایم عزیز بود… پدر بود… خدا عزیزش کرده بود من که کاره ای نبودم…. من فقط این عزیز کرده برایم عزیز ترین بود… ھمین…