“
“
دانلود رمان زرخرید از بانوی بارانی با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زرخرید داستان یه پسر تعمیرکاره که وسط کلی بدبختی، گیر یه دختر همسایهٔ محیط زیستی خلوچل افتاده. فکر میکنید چی میشه اگه یه پسر بیاعصاب کچل، عاشق یه دختری بشه که همهٔ فکر و ذکرش محیط زیست و دفاع از حقوق حیواناته؟ هیچی… تنها راه نفوذ به دل دخترمون رو انتخاب میکنه، اونم…
خلاصه رمان زرخرید
یاشار صبح آمد، نان تازه را به بابا یحیی داد، ساعت رفتن را گفت و رفت. حتی نپرسید که برنامه ام برای برگشت چیست. یک اطمینان از همراهی ام با خودش داشت که کنار چشم در چشم نشدن با من و نظر نپرسیدنش آزار دهنده میشد. اصلا مردک انگار ارث پدرش را از من طلبکار بود. به خودم دلداری می دادم که وقتی رسیدیم دیگر مجبور نیستم تحملش کنم، مثل همین چند ماهی که در خانه ٔ ما مانده بودند و نمی دیدمش. یحیی هم این وسط اصرار داشت یا خودش مرا برساند یا با اتوبوس برگردم. نگفته مشخص بود از یاشار خوشش نیامده. اما مشکل اینجا بود که نه میخواستم مزاحمش شوم
و نه حوصله ٔ اتوبوس را داشتم. بابایحیی داخل پلاستیک کمی نان و پنیر و گوجه و خیار برایم گذاشته بود. –خونه ٔ بدون زنه دیگه، دخترم! یحیی هم صبح زود رفت سر کار، وگرنه برات کوکویی چیزی درست می کرد. – خیلی ممنون! همین هم از سرم زیاده. مسیر دور باشه نمیتونم تو ماشین چیزی بخورم. یک چشمش ورم کرده و باز نمیشد، اما در چشم سالمش خوشحالی چرخید. – مثل مادرتی، دلت نمیاد دل کسی رو بشکنی. صدای بوق جیپ از کنار پرچین آمد. سریع خداحافظی کردم. به محض نشستن در ماشین، دستم به سمت ضبط رفت، اما نداشت. از این لکنته داشتن دستگاه پخش
انتظاری بیش از اندازه بود. برای بابایحیی بوق زد و به راه افتاد. فقط نیم ساعت اول را توانستم با آن سکوت مزخرف تحملش کنم. از بین فاصله ٔ دو صندلی خودم را رد کردم و روی صندلی عقب رها شدم. خیلی زود به خواب رفتم، نمیدانم چقدر گذشت، اما وقتی چشم هایم باز شد به اتوبان رسیده بودیم. ناگهان موتور ماشین، بی صدا خاموش شد. چند بار سوئیچ را چرخاند، بی فایده. آرام ماشین را به حاشیه راند، فقط چند متر در خاکی کنار جاده رفت و کامل از حرکت ایستاد. با کف دست به فرمان کوبید، لعنتی گفت و پیاده شد. در عقب را باز کرد، جعبه ابزارش را از زیر صندلی بیرون کشید. کنجکاو پرسیدم…