“
“
دانلود رمان بازی آخر از فاطمه قربان پور با فرمتهای pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
زندگی همیشه همونجوری که فکرش رو می کنیم جلو نمیره…! گاهی تلخ، گاهی گس، گاهی زهر و گاهی شیرین… غزاله، دختر قصه ما بخاطر فرار از گذشته ی تلخش که همچون قهوه بسی تلخ است وارد بازی می شود که… تلخی زندگی از یاد میبرد! شاید سرنوشت و شاید بازی که، بازی آخر می شود. فاصله ی تلخی و شیرینی روزگار کوتاه ست! اگر چه روزگارت تلخ بود بدان که حکمتی دارد و پشت هر تلخی شیرینی ست.
خلاصه رمان بازی آخر
صبح با صدای زنگ گوشیم از خواب پریدم… زمان و مکان یادم رفته بود! حتی… نمی دونستم کجا هستم!! چند دقیقه ای طول کشید که پی به وضعیتم بردم با همون لباس های بیرونی پشت در خوابم برده بود! صدای زنگ گوشی هم دیگه قطع شد تا خواستم پاشم دوباره صدای تلفن همراهم بلند شد. با دیدن اسم کیمیا یاد دیشب افتادم… با چه رویی میتونستم جواب بدم؟ سعید در مورد من چی فکر می کرد؟ سعی کردم به چیزی فکر نکنم و جوابش بدم. الو… غزاله خوبی؟؟ * خوبم. تو چطوری؟! _منو ول کن… میدونی از دیشب چقدر به تلفنت زنگ زدم؟؟ هیچ نگاه کردی ببینی چقدر بهت پیام دادم؟؟
آخه دختر خوب از دیشب تا حالا چند بار مردم و زنده شدم. *ببخش منو کیمیا! وقتی خونه رسیدم نمیدونم کی خوابم برده بود… من معذرت میخوام. _دیشب اتفاقی نیافتاد که؟ اون دیوونه باهات کاری نکرد؟ *چه کاری؟! _نمیدونم! نزد تو رو که؟ من همش نگران بودم که نبره خونتون. یعنی اینقدر دست رو من بلد کرده بود که کیمیا هم می دونست؟! می خواستم اون موقع زمین دهن باز می کرد و من رو می بلعید !!! _الو… غزاله تو اونجایی؟ صدامو میشنوی؟ * آره صداتو میشنوم… نه هیچکاری باهام نکرد. _مطمئن باشم؟ *آره عزیزم. _پس چرا صدات اینطوریه؟ *کیمیا بیست سوالی راه انداختی؟!
مثل اینکه الان از خواب بیدار شدم! _باشه، باشه! حالا عصبی نشو…!!! حالا زنگ زدم بگم ساعت آموزشگاه یادت نرفته که؟ *نه یادم هست. _پس ساعت ۱۳ جلوی آموزشگاه منتظر تم دیر نکنیا! *باشه چشمممم! امر دیگه ای نداری؟ _امر دیگه اینکه کی میای خواستگاریم؟! *مثل اینکه تازه فهمیدی موندی رو دست مامان و بابات؟!!! _آره عزیزم ! به همین خاطر هست گیر دادم بیای منو بگیری!!! داداشم نداری که بیاد منو بگیره! عوضش ببین پام به دانشگاه برسه چه پسرهایی تور کنم، خوشگل و مامانی! *اینطور که تو پیش میری فکر نکنم پات به دانشگاه برسه، با همون آقای شمسی آبدار چی مدرسمون ازدواج میکنی!!