“
“
دانلود رمان زنجیر و زر از ZK با فرمت های pdf، اندروید، آیفون، نسخه اصلی با ویرایش جدید و لینک مستقیم
افرا تاشچیان نوه تاشچیان بزرگ در یک مهمانی با اروند روبرو شده و در نگاه اول عاشق تصویر بی نقص او می شود. اما زمانی که در خانه با آن مرد گیر میفتد، این روبرویی منجر به یک رسوایی بزرگ میشود! اروند کامکار، مردی جذاب و تاجری ثروتمند که برخلاف ظاهر مبادی آداب و آرامش با هدف و برای انتقامی سخت به تاشچیان ها نزدیک شده است و چیزی نمیگذرد که خودش را همسر نوه کوچک بزرگ ترین دشمنش میبیند! تاشچیان ها قرار ازدواج آن ها رو ترتیب میدهند تا آبروی رفته خانواده را برگردانند بی خبر از اینکه در آینده چطور راز های قدیمی برملا خواهند شد و …
خلاصه رمان زنجیر و زر
با صدای فریادهای بلندی پلک هایم لرزید. آنقدر خسته بودم که توان بیدار شدن نداشتم، اما گوش هایم مانند ساعت کار میکرد.-پسرهی احمق این دختریه که تو تربیت کردی؟ پسر من پسر من باید اینجوری بچه بزرگ کنه؟ این چه وضعشه؟ خجالت نمیکشی؟ نه میخوام بدونم خجالت نمیکشی؟ تو مثلاً پدری؟ تو عروس تو مثلاً مادری؟ خجالت نکشیدید دخترتون با لباس خونی اومده تو خونه؟ نجسا! این چه بچه ای که بزرگ کردید. همش دردسر، به من چه ربطی داره که به من زنگ زدن بیا نوت حالش بده؟ شما که عرضه نداشتید بچه احمقتونو تربیت کنید،
عرضه نداشتید مسئولیت هاشو قبول کنید غلط کردین بچه دار شدید! صدای گرفته بابا بلند شد… -بابا… -صداتو نشنوم سجاد میرم استراحت کنم کسی مزاحم نشه. صدای فریادهای انوشیروان خان خواب را تماماً از سرم پراند و چشمان خیسم را باز کرد… در اتاقم و روی تختم بودم. یک سُرم به دست وصل و صحرای عزیزم به آرامی و با غم موهایم را نوازش میکرد. چشمانم را روی هم فشردم آخرین چیزی که در خاطرم مانده بود تماس گرفتن مدرسه با انوشیروان خان بود! یعنی او به دنبالم آمده بود..؟ _آ.. آبجی؟ _جانم؟ عزیز آبجی بیدار شدی خوشگلم؟
_آبجی من.. من تو مدرسه حالم بد شد. با مهر گونه ام را نوازش کرد. -میدونم خوشگل خانوم از مدرسه بهمون زنگ زدن. _کی… کی اومد دنبالم؟ صحرا مکثی کرد و با ناراحتی زمزمه کرد: صدای فریادهاشو نشنیدی مگه؟ با درد چشم بستم. _چرا گفت لباسای خونی؟ _وقتی بهش گفتن که حالت خوب نیست، زنگ زده به بابا که بیاد دنبالت بابا هم جواب نداده و اونم بیخیال شده تا اینکه تو دچار خونریزی شدید شدی و لباسات کثیف شدن مدیرتونم که این وضعیتو دیده ترسیده و دوباره به بابا بزرگ زنگ زده ازش خواسته که فوراً خودش برسونه …