خلاصه کتاب:
طلا رو تو بغلم جابجا کردم ، گرمش بود و مدام گریه می کرد، سرم خیلی درد می کرد هر طرف رو نگاه می کردم عذاب اور بود ، امیر سام سرشو بلند کرد و دید طلا همینطور بی وقفه داره گریه می کنه اومد طرفم و گفت : چرا ارومش نمی کنی؟ هوا گرمه ، گرمشه شاید شیر می خواد، شیر بهش دادی؟ اره. بده من برم بدم به مادرم به فرح خانوم نگاه کردم سرد به جمعیت چشم دوخته بود…
سایت دانلود رمان برترین وبسایت دانلود رمان های ایرانی و خارجی
آمار سایت
737 نوشته
6 برگه
0 کامنت
1 کاربر
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " دانلود رمان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.