رفتیم سمته بهار بهروز خواست معرفی کنه که گفتم ایشون رو خودم می شناسم بهار زن لبش رو گاز گرفت و سه تا دختری که کنارش بودند ریز خندیدن بهروز تک خنده ای کرد و گفت اره بهار خواهر من اما تو باید عمه بهار صداش کنی باهاش دست دادم و دوباره روبوسی کرد.
نفر بعدی به دختر چهارده پانزده ساله بود که بهروز گفت ساناز دختر عمه بهار
رسیدیم به دو تا دختر دیگه اون موقع یکم تیپشون برام عجیب بود.
جفتشون چادر رنگی سر کرده بودن البته قبلا بهروز پوشش ایرانی ها رو برام روشن کرده بود.
به دختر اولی که حدودا هفده ساله نشون میداد دست و روبوسی کردم که خودش گفت من سحرم دختر عمه ات
دختری بعدی که حدودا هم سن خودم به نظر می اومد خودش رو سارا معرفی کرد.
با سه تاییشون که فهمیدم دخترهای بهار هستن روبوسی کردم و رفتم سراغ به خانم دیگه که هم سنهای بهار بود و اونم چادر رنگی سر داشت.
بهروز ایشون هم گلرخ خانم زن عموت
با اونم روبوسی کردم و رفتیم سمت آخرین نفر.